سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دخترا رو یکی یکی بشمار
نکنه گم بشن تُو این صحرا
پیر شدی عمه جون ولی تازه
شدی مثل جوونی ِ زهرا
 
داره شب میشه عمه ! برگردیم!
داره شب میشه بچه ها خستن
کاش  اشکاتو پاک می کردی
کاش دستامونو نمی بستن

ما همه ش چند روزه اینجاییم
ولی دیگه نفس نمونده برات
چرا هیچی نمی گی پس عمه !
چرا زل می زنی به سمت فرات ؟
 
آخ عمه چه قدر تنهایی
 آخ امشب چه قدر سنگینه
آخ عمه ببین سر ِ بابا
داره از نیزه ما رو می بینه


نوشته شده در  پنج شنبه 92/8/23ساعت  10:23 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جبهه ی ما نداشت آتش بس
محرم
مناجات
راهی که از سر گرفتیم
دوبیتی فاطمی
برای «فتح خون»
هر بار مشهد می آیم
برای همسرم
این است حال زائر دلتنگ سامرا
صفرنامه
بشنو از نَی غربت دزفول را
جهت ثبت در تاریخ
از امشب آب خوردن سخت میشه
مَثَل الإمام مَثَل الکعبه
برای شحنه ی نجف
[همه عناوین(63)]