شصت و شش بود سال موشک و جنگ
سال آژیر و ترس و بمباران
مادرم در پناهگاه آورد
دختری را به فصل تابستان
متولد شدم مبارک باد
شیشه های اتاق می لرزید
مادرم در بغل گرفت مرا
پدرم جبهه بود و می جنگید
کودکی ها به انتظار گذشت
چشم هایم به در سفید شدند
موشکی تیله های مارا کشت
بچه های محل شهید شدند
نان گران شد کسی نگفت چرا !
همه در فکر خرج جان بودند
ضرب شد در بهار پنجره ها
نسل ما نسل آرمان بودند
سالها بعد ما بزرگ شدیم
خاطرات مرا فدا کردند
همه گفتند جنگ تمام شده
دهه ی شصت را رها کردند
قد کشیدیم و یک تنه رفتیم
به هماوردی هوا و هوس
با جهان مدرن جنگیدیم
جبهه ی ما نداشت آتش بس
ما که از کودکی شهادت را
می شناسیم با تمام وجود
حجله ی سرخ بچه های محل
خبر تازه ای نخواهد بود
منتی نیست! گرچه این همه سال
سهم ما از زمانه حسرت بود
بهترین آرزو محقق شد
بهترین آرزو شهادت بود
باغ لاله دوباره گل داد و
فرصتی شد به عشق برگردیم
بچه های محل دعا کردند :
که مباد از دمشق برگردیم!