سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شصت و شش بود سال موشک و جنگ

سال آژیر و ترس و بمباران

مادرم در پناهگاه آورد

دختری را به فصل تابستان

متولد شدم مبارک باد

شیشه های اتاق می لرزید

مادرم در بغل گرفت مرا

پدرم جبهه بود و می جنگید

کودکی ها به انتظار گذشت

چشم هایم به در سفید شدند

موشکی تیله های مارا کشت

بچه های محل شهید شدند

نان گران شد کسی نگفت چرا !

همه در فکر خرج جان بودند

ضرب شد در بهار پنجره ها

نسل ما نسل آرمان بودند

سالها بعد ما بزرگ شدیم

خاطرات مرا فدا کردند

همه گفتند جنگ تمام شده

دهه ی شصت را رها کردند

قد کشیدیم و یک تنه رفتیم

به هماوردی هوا و هوس

با جهان مدرن جنگیدیم

جبهه ی ما نداشت آتش بس

ما که از کودکی شهادت را

می شناسیم با تمام وجود

حجله ی سرخ بچه های محل

خبر تازه ای نخواهد بود

منتی نیست! گرچه این همه سال

سهم ما از زمانه حسرت بود

بهترین آرزو محقق شد

بهترین آرزو شهادت بود

باغ لاله دوباره گل داد و

فرصتی شد به عشق برگردیم

بچه های محل دعا کردند :

که مباد از دمشق برگردیم!


نوشته شده در  سه شنبه 99/7/1ساعت  12:54 صبح  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

 دلت گرفته اگر، یادی از محرم کن

دو قطره اشک بریز و دو دیده خرم کن

 

اگر زمین و زمان را به هم بیاشوبند

خودت برای خودت هیاتی فراهم کن

 

بپوش پیرهن مشکی ارادت را

اتاق خلوت و آشفته‌ را منظم کن

 

اجاق مجلس روضه همیشه روشن باد!

مباد سرد شود داغ! چای را دم کن!

 

کنار پنجره بنشین و در هوای حسین

تمام منظره را غرق رقص پرچم کن

 

?هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید?

دو بیت روضه بخوان از غم جهان کم کن

 

ورق بزن صفحات شلوغ مقتل را

برو به خیمه‌ی محبوب و عهد محکم‌ کن

 

 برو کنار فرات و نگاه کن در آب 

گلوی کودک شش ماهه را مجسم کن

 

دلت گرفته اگر رو به کربلا برخیز

سلام کن به حسین غریب و سر خم کن

 

 سری به نیزه بلند است و عمر ما کوتاه

تمام عمر به سر در غم محرم کن!

 

مرداد99


نوشته شده در  جمعه 99/5/31ساعت  2:1 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

نبینم!
نخواهم!
خدایا!
بگو سنگ باشم!
مبادا برای کسی جز تو دلتنگ باشم

مسلح به تنهایی و اشک و صبر و سکوتم
چرا با خودم نه؟! چرا با تو در جنگ باشم؟

خدایا تو خوبی! تو ستار کل عیوبی!
کمک کن که با بندگان تو همرنگ باشم

خدایا! به جز خلوت خویش جایی ندارم!
اگر با زمین و زمان هم هماهنگ باشم

ندیدم به بی دست و پایی خود بنده ای را
ندیدم که یک آن، تو باشی و من لنگ باشم!

همین روزها مرگ ما را به هم می رساند
اگر دور، فرسنگ فرسنگ فرسنگ باشم


آبان 96


نوشته شده در  چهارشنبه 96/9/8ساعت  11:10 صبح  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

مژده بده! عزم وطن کرده است

سرو چمان میل  چمن کرده است

یوسف گمگشته به کنعان رسید 

پیرهنی تازه به تن کرده است

 بی سر و بی دست به رقص‌ آمده

صوفی ما ترک بدن کرده است

رایحه سوری سوغاتی اش

میکده را مشک ختن کرده است 

شرحه ی پیکر به چه شرحی؟ مپرس!

خون به دل غسل و کفن کرده است

هرچه غم است از دل من می برد 

آنچه غمش با دل من کرده است

 

5 محرم1449ه.ق

 


نوشته شده در  چهارشنبه 96/7/5ساعت  2:17 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

 

هدف «زهرا» ست در سیر تکامل

زدم بر دامنش دست توسل 

شهید ِ خانه ی عشقِ «علی» شد

«جِهادُ المَرأَةِ حُسنُ التَّبَعُّل»*

 

 

 

*امیر المومنین (ع) :جهاد زن، خوب شوهردارى کردن است.

کافی ج5ص9 - خصال ج2ص 620


نوشته شده در  چهارشنبه 95/11/27ساعت  1:24 صبح  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

گوش کن! راوی روایت می کند

دارد از یثرب صدایت می کند

کاروانی می رود سوی حجاز

هرکجای قصه ای با او بتاز

قافله سالارِ ِ راه ِ فتحِ خون

می رود ، اِنا الیه راجعون!

سرزمین وحی اما ساکت است

سرزمین طور و طه ساکت است

  قلب پاک قبله را خون می کنند

کعبه را از مکه بیرون می کنند

پای عقل و عشق می آید وسط

راوی اینجا اشک می ریزد فقط

هرکجا که عشق می آید جلو

عقل می گوید:«بمان» اما برو

راهِ سال شصت، این راه طویل

راه تاریخ است، یاران الرحیل!

از زمان و از مکان بگذر، بیا

وعده ی ما کل ارضٍ کربلا

با سلام و با نگاه و‌ خنده ای

می پذیرندت اگر شرمنده ای

مشک ها با آب باران پُر شده

هر اسیری آمد اینجا حُر شده

گوش کن! راوی روایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند

آه از دنیا که وارون می شود

قلب قبله از جفا خون می شود

یک نفر با نیزه و تیر آمده

یک نفر با سنگ و شمشیر آمده

گرچه تهلیل است ذکر ِاین قشون

جاهلیت ریشه دارد در درون

جاهلیت، گوش را کر می کند

وعده ها را زود باور می کند

سفره های چرب از مال حرام

دور کرده قلب ها را از امام

راوی اینجا را تماشا می کند

صفحه های سرخ را وا می کند

می نویسد: آخرین شب می رسد

نوبت غم های زینب می رسد

می نویسد: کاش صد جان داشتم

کاش من هم اذن میدان داشتم

آخرین شب فرصت بیداری است

خیمه ها در آرزوی یاری است

آخرین شب کارعاشق خواب نیست

بی وفایی رسم این اصحاب نیست

شب فقط می فهمد این اسرار را

شب فقط می فهمد استغفار را

گوش کن! راوی روایت می کند

دارد از میدان صدایت می کند

روزعاشوراست ، یاران در مصاف

دور سالار شهیدان در طواف

اسب را زین کن بیا در داستان

با صدای راوی این خط را بخوان:

کیست آیا عشق را یاری کند؟

تا دم ِ آخر وفاداری کند؟

راوی از متنش که بیرون می زند

با قلم، پا  در دل خون می زند

مین، صدای انفجار و فتح خون

گوش کن! انا الیه راجعون!

می نویسد: غرق خون می بینی ام

می نویسد: مرتضی آوینی ام!

گوش کن! راوی روایت می کند

دارد از مقتل صدایت می کند.‌‌..


نوشته شده در  شنبه 95/11/9ساعت  6:34 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

 

با کبوترهایِ ایوان تو هم قد نیستم

عاشق پروازم اما من در این حد نیستم

در جوار پنجره فولاد حالم خوب شد 

هر کجا غیر از حرم باشم، فقط «بد نیستم»

حاجتم را می دهی حتما، صبوری می کنم

خسته ام، بی طاقتم‌، اما مردّد نیستم

ذره ای گندم مرا پابند صحنت می کند

من که محتاج لب ایوان و گنبد نیستم

از خودم می پرسم آیا جز حرم دنیا کجاست؟

من کجای ِعالَمم وقتی که مشهد نیستم؟

این سفر سربه هواتر، این سفر عاشق ترم

حق بده! این بار تنها و مجرد نیستم

موقع برگشتن از مشهد خیالم راحت است

خوب یا بد، هرچه باشم، آنکه آمد نیستم

 

5 بهمن 95


نوشته شده در  سه شنبه 95/11/5ساعت  4:50 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

 

رسیدی و از این پس یار دارم

کنارم همدمی غمخوار دارم

 

اگر خسته اگر غمگین اگر شاد

برایت حوصله بسیار دارم

 

لباس خاکی ات را می تکانم

لباس آبی گلدار دارم 

 

شبی که دور باشی از شب من

شبی طولانی و دشوار دارم

 

تو را من دوست دارم دوست دارم

بر این حرف خودم اصرار دارم

 

نگاهم کن به جای هر کلامی

که من با چشم هایت کار دارم

 

تو را هر روز و هر شب هم ببینم

دوباره میل بر دیدار دارم

 

همین عشق است آری! اینکه با تو

جهانی تازه در اشعار دارم

 

گل تقدیم شما


نوشته شده در  یکشنبه 95/10/5ساعت  4:50 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

 

 

این عطر نرگس است که پرکرده شامه را
مستان دریده اند گریبان ِ جامه را
صف بسته اند در حرم خاکی و غریب
با اشک گفته اند اذان و اقامه را
جاری است بغض منتظران در عریضه ها
جاری شده است و برده به سرداب، نامه را
گفتم چگونه دل بکنم از هوای تو
طاقت نداشتم که بگویم ادامه را
تا گفتم السلام علیکم! تمام شد!
این است حال زائر دلتنگ سامرا ...

 

 

25 صفر1437 ه.ق
سامرا نرفتن یک داغ است و سامرا رفتن داغی دیگر


نوشته شده در  دوشنبه 94/9/16ساعت  10:18 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()


دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام ای شام! چه کردی که شد انگشت نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت
نیزه ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت...

 

اول صفر 1437 هجری قمری


نوشته شده در  جمعه 94/8/22ساعت  1:3 عصر  توسط زهرا بشری موحد 
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جبهه ی ما نداشت آتش بس
محرم
مناجات
راهی که از سر گرفتیم
دوبیتی فاطمی
برای «فتح خون»
هر بار مشهد می آیم
برای همسرم
این است حال زائر دلتنگ سامرا
صفرنامه
بشنو از نَی غربت دزفول را
جهت ثبت در تاریخ
از امشب آب خوردن سخت میشه
مَثَل الإمام مَثَل الکعبه
برای شحنه ی نجف
[همه عناوین(63)]